حکایت

ساخت وبلاگ

زمستان سال 89 یکی به نام آقای آگارته با ما تماس داشت گفت که میخوام روی قله قالیکوه برم. قبول کردم و ایشون را با گروه 9 نفره اش 5 تا خانم 4 تا آقا به کوه بردم .بعداز این که کمی جلو رفتیم گفتن که همی جا خوبه دیگه جلو تر نریم و گفتم تا قالیکو خیلی مانده.گفت اون شوخی بود برا اینکه بهمون ثابت کنی مرد سفر هستی ما اینجا میخواییم با تویپ تراکتور و کاپشن ها مون اسکی کنیم. به اسکی ادامه دادن و دو روز این کار رو تکرار میکردن.هی میرفتن بالا میومدن پایین منم میرفتم تماشا بعد گفتن که بریم خونه

از اونا پرسیدم مگه تهران کوه نبود برف نبود.گفتن که ما در مورد بختیاریها شنیده بودیم، میخوایم چند روزی با شما باشیم.همین.ما برای کار دیگری به ایران آمدیم.وخواستیم که در مورد قوم بختیاری هم تحقیقی کرده باشیم.

چون اونا مسیحی بودن و از این که من با اونا روی یک سفره غذا میخوردم . تعجب کردن و گفتن ما شنیدیم که مسلمانها با دیگر مذاهب روی یک سفره نمی نشینن و من هم گفتم ، نه در فرهنگ اسلام و نه در فرهنگ ایران چنین چیزی نیست، البته این حرفها برای تبلیغ است از طرف دشمنان ایران ما فرهنگ و تمدنمان را جناب کورش بزرگ بر سنگی بنام منشور به دنیا هدیه کرده. گفتن ما خودمان این را میدانیم . و حتی ترجمه شده ، به زبان انگلیسی ان راداریم .و در تعجب بودیم که چرا غربی ها چیز دیگری در مورد ایران به مردمانشان میگویند.و گفتند که جالب اینجاست که مردمانشان هم میدانند در مورد ایران دروغ میگویند. و می دانند که ایران در فرهنگ و تمدن اصالت و ریشه دارد. ومن داستانی برای ایشان تعریف کردم.

یکی از پیامبران خدا عادت داشت قبل از غذا خوردن ،به کوچه میرفت و رهگذر یا مسافری را به خانه میبر تا با او طعام کند. یک روز با مسافری یهودی برخورد کرد و اورا به خانه برد. وقتی که سفره را پهن کرد. چشمش به ناخان های بلندش افتاد و سبیلی هایش روی لب پایینش بود .پیامبر برایش یک قیچی آورد و به او گفت قبل از غذا خوردن سبیل ها و ناخانهایت را کوتاه کن. مرد یهودی بسیار ناراحت شد واز جا برخواست گفت: تو مرا به خانه خود دعوت کردی که مرا طعام دهی یا نصیحتم کنی ،بدون اینکه غذایی بخورد از خانه پیامبر رفت. بلافاصله از طرف خداوند به پیامبر وحی نازل شد. که چرا دل بنده ام را شکستی .اگر دل او را بدست نیاوری تو را از پیامبری عزل میکنم. پیامبر دوان دوان به کوچه به دنبال مرد یهودی رفت.و اورا با خواهش به خانه برگرداند.

گفت با همین ناخانها و سبیلها بامن غذا بخور. مرد یهودی علت این رفتار را از او پرسید. و پیامبر گفت که خدای من از اینکه تو را آزرده ام از من خشمگین شده و فرمود باید دل تو را بدست آورم. مرد یهودی بعد از شنیدن این سخن متاثر شده و مسلمان شد.

آقای آگارته بعداز شنیدن ای حکایت به شوخی گفت لابد باید ما هم الان مسلمان شویم. به او گفتم دین ما اختیاری است و کسی که مسلمان میشود اول از درون دگرگون میشود و این کار هیچ وقت به زور صورت نمیگیرد ومیتوان گفت معجزه ای رخ می دهد. ودر پایان گفتم شما میتوانید در این زمینه از کسانی که مسلمان شده اند تحقیق کنید و احساسشان را بپرسید.

گردشگری با لیدر تور لرستان...
ما را در سایت گردشگری با لیدر تور لرستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7gszb-travel4 بازدید : 133 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 4:42